حالم زیاد روبهراه نیست که. مریض احوالم که. نه این که سرما خورده باشم، نه. ما خونآشامها سرماخوردن تو کارمان نیست که. مگر این که خونی که آشامیده باشیم ویروسی باشد و ویروس آنفولانزایش اساسی باشد که کارمان را بسازد که. ولی قضیهی من از جایی دیگر آب میخورد که. دیروز به قصد انتقام نامزدم از خانه زدم بیرون که. این خانم سوسکهی همسایه خیلی فضوله که. توی آسانسور به من گفت: «ننه، کجا میری؟»
نگاهی به شاخکهای مش کردهاش انداختم و گفتم: «کار دارم ننه.»
گفت: «خدا رو شکر که کار داری. چون الآن اکثر جوونا بیکارن.»
گفتم: «باشه. شما کجا داری میری ننه؟»
گفت: «کلاس تکواندو.»
بهش نمیآمد اهل تکواندو و این چیزها باشد. گفتم: «بهبه! انگیزهات از تکواندو چیه؟ میخوای بری المپیک؟»
گفت: «نه بابا. انگیزهام انتقامه. میخوام تکواندو یاد بگیرم بزنم اونایی که شوهر خدابیامرزمو کشتن ناکار کنم.»
فهمیدم که فقط من نیستم که به دنبال قاتل هستم که. موجودات دیگری هم هستندکه دلسوزانه و عاشقانه به نابودی دیگران فکر میکنند که.
بعد از اینکه کمکش کردم که از خیابان رد شود، راهم را کشیدم که بروم طرف آبمیوه فروشی کذایی که. حیف! باز هم بسته بود که. تو فکر تکواندو بودم و ننه سوسکه و اینا که چشمم به یک مغازه افتاد که. تو مغازهه پر از عکس شوهر ننه سوسکه بود که. البته چهرههایی هم از من و رفقام دیده میشد که. از پدرخوانده و سالار مگسها و بقیه هم تصویرهای زیبایی آویزان بود که. به خودم گفتم که: چه آتلیهی خوبی! برم توش ببینم عکس 4×6 دونهای چنده که.
خب، بالأخره که هر کسی به عکس احتیاج دارد که. چون هر کسی بالأخره یک روز استخدام میشود که و میرود سر کار و باید برای تکمیل پرونده عکس ببرد که. ولی اوف اوف اوف. مغازهاش چه بوی گندی میداد که. داشتم خفه میشدم که به سرفه افتادم که. کنار سوراخی ایستادم که هوای تازه ازش میآمد توی مغازه که. صاحب مغازه داشت برای مشتریاش توضیح میداد. چیزی را بلندکرد و گفت: «این یکی از همه قویتره. هم سوسکها رو میکشه و هم پشهها رو تارومار میکنه.»
برق از کلهام پرید. پس اینجا اسلحه فروشی بود که. پس عکس ما، یعنی اعضای «انجمن حشرات موذی» روی این جعبهها و قوطیها برای چی بود که؟ من که اصلاً سر در نمیآوردم که. باید کاری میکردم و چه کاری بهتر از فرار بود. باید به اعضای انجمن خبر میدادم که. باید اتحادیهی خون آشامهای مقیم مرکز را هم خبر میکردم که.
ولی قبل از بیرون رفتن باید کاری میکردم که. همانطور که خودم میدانم من پشهی ماجراجویی هستم که. حیف است پشهای برود در میدان دشمن و دست خالی برگردد که. بنابراین ویژژژژژ... رفتم عقب آمدم جلو، کمی بالا، کمی پایین و بعد ویژژژژژژژژژژژژ... آن دشمن فلان فلان شده را نیش زدم که و کمی از خونش را آشامیدم که. هر چند خونش خوشمزه نبود که. ولی بهتر از هیچی بود که. از همه بهتر این بود که دستش را برد بالا و برای این که مرا بزند کوبید توی صورتش!
ـ دنگ!!!!!!!
خداییاش خیلی حال کردم که. بامزهتر از همهی اینها خندهی بچهای بود که همراه بابایش آمده بود آنجا که. او غش کرد از خنده. من که میمیرم برای خندهی بچهها که. البته این خلاف قانون ما خونآشامهاست که. ولی، من اینجوریم دیگر!
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.